آریا بانو

آخرين مطالب

دختر مهاجری که برای درس خواندن با دنیا جنگید اجتماعي

  بزرگنمايي:

آریا بانو -
دختر مهاجری که برای درس خواندن با دنیا جنگید
٢١٢
٠
ایران / روایتی که اینجا می‌‌خوانید داستان زندگی گوهر است. دختر چهارده ساله‌ای که با دنیا برای حق تحصیل و درس خواندنش جنگیده، بار‌ها کتک خورده، از کار اجباری به کتاب پناه برده و با سنتی دیرین و با اهمیت که به آن باور نداشته مقابله کرده و حاضر نشده در سیزده سالگی ازدواج کند. دختری از قوم بلوچ پاکستان که به سبب مهاجرت غیرقانونی خانواده‌اش هیچ سند هویتی ندارد. مثل 12 خواهر و برادر دیگرش که اختلاف سنی‌شان با هم بعضاً به یکسال هم نمی‌‌رسد و چند صد نفر قوم و خویش دیگرش. دختری که از وقتی به یاد دارد طرد شده، از مدرسه‌ای که شناسنامه نداشته تا ثبت‌نامش کنند. از مردمی که سر چهارراه شیشه‌‌های اتومبیل‌هایشان را بالا کشیدند تا دود اسفند بهشان نخورد، از خانواد‌ه‌ای که در ازای پول معامله‌اش کردند. او اما همه این‌‌‌ها را پشت سر گذاشته و حالا نه فقط درس می‌خواند که به بچه‌‌های کوره درس می‌دهد و رؤیا‌هایی بزرگ را در ذهن خودش و آنها می‌پروراند.
از هفت سالگی در بازار کار می‌‌کردم، بچه‌‌ها را که می‌‌دیدم از مدرسه برمی‌‌گشتند، بهشان زل می‌زدم. گریه‌ام می‌‌گرفت. فکر می‌‌کردم حق من از زندگی چیست؟ زمانی که توی بازار کار می‌‌کردم، زن و شوهری که در بازار مغازه داشتند، فهمیدند مدرسه نمی‌روم و بهم درس می‌دادند. تا اینکه با مدرسه‌ای در مولوی آشنا شدم که بدون شناسنامه ثبت‌نام می‌‌کردند. مادرم نمی‌دانست چون اگر می‌فهمید به جای اینکه کار کنم می‌روم مدرسه نمی‌گذاشت اصلاً بیایم تهران. تا اینکه بعد از چندماه فهمید و از آن به بعد همیشه دعوا داشتیم. مادربزرگم هم گاهی کتکم می‌زد. (فامیل ما اصلاً رسم ندارند که دختر درس بخواند.) می‌گفت درس به چه درد دختر می‌خورد، باید بروی پول دربیاوری. بعد از آن با خانه علم جمعیت [جمعیت امداد امام علی(ع)] در خاک سفید آشنا شدم.
خانه ایرانی برای کودکان پاکستانی
در خانه ایرانی جمعیت [مراکز کودکان] در خاک سفید بودم که در یک جشنی که از خانه‌‌های ایرانی دیگر آمده بودند و فهمیدم شهرری هم خانه ایرانی دارد و آمدم اینجا. مادرم هنوز نمی‌دانست که من از سرکار به خانه ایرانی می‌‌آیم. تا اینکه همسایه‌‌ها که اینجا می‌‌آمدند بهش گفتند. خیلی بد شد. فقط دعوایم می‌کرد و نمی‌‌گذاشت بیایم. مادربزرگم خیلی سختگیر است. هنوز که هنوز است هر روز این را برای همه تکرار می‌کند که گوهر می‌رفته مولوی به جای اینکه کار کند، درس می‌خوانده و ما نمی‌دانستیم. هنوز آه وناله‌اش پشت سرم بلند است. یک بار همین مادربزرگم خیلی دعوایم کرد و خیلی کتک زد، نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. همه دفتر وکتاب‌‌ها و برگه‌‌های امتحانی را پاره کردم و مدادهایم را شکستم. بعضی روزها از این سختی‌‌ها خسته می‌‌شدم اما می‌‌دانستم خدا همه را مثل هم آفریده و دختر و پسرش فرقی ندارد و هر کسی باید بتواند درس بخواند. هر کسی در زندگی‌اش سختی دارد و سختی من این است که خانواده‌ام نمی‌گذارند بروم خانه ایرانی. باید با سختی بجنگم و می‌جنگم. اگر من نروم مدرسه مثل این‌‌ها می‌شوم که کار اشتباه را انجام می‌دهند.
کم کم مادرم می‌دید که از جمعیت به خانواده‌‌هایی که بچه‌هایشان در خانه ایرانی درس می‌خوانند برنج و روغن می‌دهند، این برایش مهم بود و خاله رؤیا [مدد کار جمعیت] با او صحبت کرد تا راضی شد. کلاس اول را در خانه ایرانی خواندم. چندتا از بچه‌‌های همسایه‌‌های ما که بزرگتر بودند فهمیدند که به افغان‌‌ها هم که شناسنا‌مه ندارند کارت آبی (کارت هویت) می‌دهند که بتوانند بروند مدرسه. ما هم رفتیم گفتیم افغان هستیم و کارت گرفتیم. دوم را آنجا خواندم و معدلم بیست شد. اما سال بعد به ما کارت ندادند. گفتند شما افغان نیستید و به پاکستانی‌‌ها کارت نمی‌دهیم. و سوم را در خانه ایرانی خواندم. اینجا صبح‌‌ها کلاس درس است و عصر‌ها کلاس‌‌های هنری. نقاشی، معرق، سوزن دوزی، کامپیوتر، تئاتر و...بچه‌‌هایی که از من زودتر آمده بودند خیلی پیشرفت کردند و در تئاتر اجرا هم رفته‌اند. والیبال هم یادگرفته‌ایم و پارسال در بین خانه‌‌های ایرانی دوم شدیم. سوزن دوزی هنر خود ماست و در خانه اشتغال زیور‌آلات، جانماز، کفش و مانتو و شلوار سوزن دوزی می‌‌کنیم.
نمی‌خواستم در کودکی ازدواج کنم
حالا روز‌هایی که خانه ایرانی تعطیل باشد می‌روم مترو دستفروشی. از بازار گل‌سر و... می‌خرم و در مترو می‌فروشم. پارسال همین روز‌ها یک روز از سرکار آمدم خانه خواهر کوچکم آمد و گفت تو را به این مرد داده‌اند. من هم به شوخی گرفتم که‌داری مسخره می‌کنی؟ گفت نه به خدا. رفتم بیرون و دیدم همه همین را می‌گویند. از آن روز مدام می‌رفتم تو اتاق و یکسره با خودم حرف می‌زدم که چرا من را داده‌اند به مرد پنجاه ساله‌ای که پنج بچه دارد و هیچ کس به او دختر نمی‌دهد فقط به خاطر پول؟ چند روز غذا نمی‌خوردم. با خانواده‌ام هم حرف نمی‌زدم. زن داداشش گفته بود زودتر این را به ما بدهید که عروسی‌اش را تمام کنیم و هر روز می‌‌آمد خانه ما. و مادرم می‌گفت من دخترم را پیش خودم نگه نمی‌‌دارم، هنوز به بلوغ نرسیده، هر وقت سنش برسد، اصلاً صبر نمی‌کنم و خودم صدایتان می‌کنم.
می‌دانستم که اگر مجبورم کنند با او ازدواج کنم آن روز عروسی که می‌پرسند آیا می‌‌خواهی با این ازدواج کنی همانجا جلو جمع می‌گویم نه. همیشه به این فکر کرده بودم که آن لحظه ممکن است بدترین اتفاق بیفتد. فکرش هم ترسناک بود اما به خودم می‌گفتم حتی اگر بمیرم بهتر است تا با این مرد ازدواج کنم. در بلوچستان اصلاً رسم نیست دختر حرف بزند. اگر کسی بگوید نه، اسم پدر و مادرش همه جا بد می‌شود که دختر فلانی چنین و چنان است و ممکن است هر بلایی سر دختر بیاورند. من هم از همین می‌ترسیدم و با اینکه خیلی ناراحت بودم و هر روز تنهایی گریه می‌کردم اما نمی‌گذاشتم کسی گریه‌ام را ببیند. حتی دلم نمی‌خواست پایم را بگذارم خانه ایرانی. چون پسر آن مرد با من همکلاس بود و همه می‌گفتند وای! ببین با پسرش همکلاس است! تجربه و حس خیلی بدی بود. حال و روزم اصلاً خوب نبود، دوست نداشتم با هیچ کس حرف بزنم. چون خجالت می‌کشیدم به خاله رؤیا حتی نگفتم که آمدند خواستگاری و مرا نامزد کردند. اما خاله رؤیا فهمید که آمده‌اند و من راضی نیستم. با من حرف زد. بعد از آن رفتند با خانواده‌ام حرف زدند. رفتار مادرم با من بدتر شد، بداخلاقی‌‌ها و فحش‌هایش بیشتر شد. آن مرد و خانواده‌اش پشت سرم حرف می‌زدند که این دختر ولگرد است. من تنها کسی بودم که رسم‌مان را قبول نکردم اصلاً برایشان قبول کردنی نبود که کسی را که رویش اسم گذاشته‌اند بگوید نه. اطرافیانم خیلی حرف‌های بدی در موردم می‌زدند. گاهی می‌رفتم دور از همه جایی که کسی مرا نمی‌دید و با خودم فکر می‌کردم. مدام به خودم می‌گفتم تو می‌توانی جلو این اتفاق را بگیری. اگر خودت بخواهی می‌توانی مقاومت کنی. هیچ وقت ناامید نشدم. حتی یک بار هم تصور نکردم که با این مرد زندگی کنم. از اول مطمئن بودم می‌توانم این آقا را نخواهم. شش ماه طول کشید تا خاله رؤیا چندبار آمد و به مادرم گفت اگر این دختر را به این مرد ندهید، ما هر کاری بتوانیم برایت انجام می‌دهیم. تا اینکه جمعیت 20 میلیون تومان به آن آقا داد و 5 میلیون تومان به پدرم تا قبول کردند که نامزدی را بهم بزنند و حالا از مادرم قول گرفتند که من را تا 18 سالگی شوهر ندهند و خیالم خیلی راحت است.
دوست دارم همه با سواد شوند
حالا خواهرم که تقریباً همسن من است دارد عروسی می‌‌کند با اینکه پسری را که برایش نامزد کردند دوست ندارد. لحظه‌ای که داشتند شیرینی را می‌‌گرفتند بهش گفتم بگو این را دوست نداری اما نگفت. از من کوچکتر است و خیلی چیز‌ها را نمی‌‌داند. بهش می‌گویم که ازدواج فقط این نیست که بروی خانه یک مرد و همش کار کنی. این زندگی حساب نمی‌شود. زندگی این است که با شوهرت حرف بزنی، بروی گردش، بچه‌‌ها را باید با هم بزرگ کنید، دو نفر باید با هم زندگی را بالا بکشند. خیلی تشویقش می‌کنم که به خانه اشتغال بیاید یا درس بخواند. حتی بهش گفتم که سرکار نرود گفتم من پول خودم را به تو می‌دهم که به مادر بدهی. برایش کتاب گرفتم گفتم من در خانه هم به تو درس بدهم خوشحالم. به خواهر بزرگترم که الان ازدواج کرده است رفته پاکستان هم درس می‌دادم. در خانه، من یک نفر باسواد باشم فایده ندارد. خواهرانم هم باید سواد داشته باشند. حداقل اسم خودشان را بنویسند اگر جایی رفتند گفتند باید امضا کنی جلو همه خجالت زده نشوند که نمی‌توانند. حالا هم در همان کوره کاری را می‌کنم که در خانه ایرانی یاد گرفته‌ام. بچه‌‌هایی را که به خانه ایرانی نمی‌‌آیند درس می‌دهم. خیلی علاقه‌مندم که همه سواد یاد بگیرند. حداقل 15 دختر هستند که هر شب بهشان درس می‌‌دهم. آنجا دختر‌های کوچکتر اگر سرکار نروند در روز باید کار خانه را انجام دهند، برای همین شب دور هم جمعشان می‌کنم. نقاشی نخستین درسی است که یادشان داده‌ام و قرار است از اینجا برایشان دفتر و مداد ببرم و فارسی یاد بگیرند. روز‌هایی که خانه تعطیل است و می‌‌روم سرکار در مترو چیز‌هایی را می‌بینم که می‌نشینم ساعت‌ها گریه می‌کنم و چهار پنج قطار رد می‌شود و من از ناراحتی نمی‌توانم سوار شوم. بچه‌‌هایی را می‌بینم که مثل خودم دستفروشی می‌کنند اما نمی‌توانند به مدرسه بروند. تا یک جا می‌پرسیدم خدایا پس تو ما را آفرید‌ه‌ای گذاشته‌ای روی زمین و رفته‌ای؟ ولی فهمیدم این طور نیست که فقط خدا خودش دست ما را بگیرد. ما هم باید دست همدیگر را بگیریم به هم کمک کنیم. حالا یک دفتر درست کردم که مثل یک فرم که اسم و شماره تلفن و علت کارکردن و... را در آن از بچه‌‌های دستفروش می‌‌پرسم و می‌خواهم هر وقت دفتر پر شد آن را به خاله رؤیا بدهم که سراغ این خانواده‌‌ها بروند. قبل از مترو سر چهارراه اسفند دود می‌کردیم. روزی یک ساعت می‌رفتیم در پارک و با آنها حرف می‌زدم. گاهی خیلی خسته می‌شدند می‌گفتند این چه زندگی است که ما داریم، دستانشان را عمداً می‌سوزاندند و قوطی‌‌ها را می‌‌انداختند زمین. اما من همیشه می‌گویم باید مبارزه کنند. هر کسی مشکلی دارد و حتی کسی که خیلی پولدار است شاید مریض باشد.
من هم یک ملاله هستم
می‌دانم روزی می‌رسد که من دکتر می‌شوم و همه این‌‌ها که با من بد بودند می‌گویند این دختر همان دختری است که از کوچکی هیچ کس تحویلش نمی‌گرفت، ببینید حالا به کجا رسید. دوست دارم روزی بزرگ شوم و از دولت ایران بپرسم چرا بچه‌‌های پاکستان که پاکستان‌شان آن‌طور است و مشکلاتش زیاد است دختر‌ها به سختی از خانه بیرون می‌‌آیند درس خواندن سخت است، اینجا هم نمی‌توانند درس بخوانند. بچه افغانستانی با ایرانی چه فرقی می‌کند. من کتاب «ملاله یوسف‌زی»-دختر پاکستانی که برای دفاع از حق تحصیل توسط طالبان ترور شد و نجات یافت- را خوانده‌ام و از همه کتاب‌‌ها بیشتر دوستش دارم. او برای مدرسه رفتن حتی تیر خورده است. همیشه به خودم می‌گویم حتی اگر هیچ کس با من همکاری نکند یک جمعیت مثل اینجا در پاکستان راه می‌‌اندازم که بچه‌‌ها بتوانند درس بخوانند. روزی کسی می‌شوم که می‌روم پاکستان و خودم با دستان خودم آنجا را با تمام مشکلاتش درست می‌کنم. روزی که آدمی گرسنه و پابرهنه نباشد که در بیابان
زندگی کند.
جریان خلاف مسیر آب زندگی
یک روز در سکونتگاه‌‌های حاشیه‌ای مهاجران غیرقانونی
نقطه‌‌های قرمز، آبی، بنفش، نارنجی. در خاکی یک دست بیابان از ابتدای پیچ جاده به چشم می‌‌آیند. ماشین را متوقف می‌‌کنیم. چند صد متر راه مانده را باید از میان زباله‌‌ها پیاده طی کنیم. نقطه‌‌های رنگی حالا شده‌اند چهار دست پیراهن و شلوار بلوچی گشاد و خاکی که چهار بچه قد و نیم قد با سر‌هایی بی‌مو را در خود پنهان کرده‌اند. بهشان که می‌رسم دست می‌دهند، لبخند می‌زنند و چشم از چشم‌هایمان برنمی‌دارند. کافی است خانه اول را که چیزی جز چندین در اوراق کنار هم قرار گرفته، موکتی برای پوشاندن سقف و تایری پنچر نیست، پشت سر بگذاریم تا اهالی کوره از حضورمان با خبر شوند. پانزده بیست بچه قد و نیم قد که تشخیص جنسیتشان به خاطر پوشش و مو‌های تراشیده‌شان سخت است با پا‌های برهنه به سمتمان می‌دوند و سه برابر همین هم بچه‌‌هایی هستند که کف کوچه نشسته‌اند یا گوشه و کنار در همزیستی با سگ و بز و مگس‌‌ها چند نفری بازی می‌کنند. بچه‌‌هایی که هفته به هفته است آبی به سر و صورتشان نخورده اما تا کوچکترین‌شان هم گوش‌هایشان را 10 سوراخ کرده‌اند و گوشواره و زیورآلات نخی و پارچه‌ای به‌دست دارند. مرد‌ها برای کار رفته‌اند. بامیه چینی. تک و توک مرد‌هایی که دم در خانه‌‌ها ایستاده‌اند با نگاه‌‌های سنگین تعقیب‌مان می‌کنند. زن‌‌ها اما با حسن نیت بیشتری آبجی آبجی صدایمان می‌کنند. دعوت می‌کنند برای خوردن چایی یا گلایه می‌کنند که چرا بچه‌‌های جمعیت کمتر بهشان سر می‌زنند. چند نسل از مهاجران غیرقانونی پاکستان، چندین دهه است که اینجا در فاصله چند کیلومتری قلعه گبری در شهرری استان تهران زندگی می‌کنند و به‌طول این کوچه کپری می‌‌افزایند. انتهای کوچه که شاه‌نشین محله است از معدود خانه‌‌هایی است که چهار دیوار و یک در آهنی قرص و محکم دارد. پدر، مادر و مادر بزرگ گوهر با اشراف به همه آنچه در کوره می‌گذرد روی‌صندلی‌هایشان تکیه داده‌اند و معلوم نیست چه فکر دیگری برای دخترانشان در سر می‌پرورانند.

لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/167256/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

شاید موشک‌های آینده بدون سوخت کار ‌کنند!

سوالات متداول درباره هتل های آنتالیا

داستانک/ پری خوشحال

واکنش اولیایی به واگذاری استقلال و پرسپولیس

جعفری: پیشنهاداتی دارم اما اولویتم تیم شهر خودم است

ابتلا به یک بیماری عجیب، موراتا را خانه‌نشین کرد

هشدار در انتخاب سرمربی خارجی برای بسکتبال

تکلیف سهمیه جام‌ جهانی در صورت صعود ازبک

پیشنهاد منچسترسیتی به خسرو حیدری

بازی پرسپولیس و سپاهان جذاب است

استرس فوتسالیست‌ها باید کنترل شود

بازی دوستانه استقلال پشت در‌های بسته

تیم ملی والیبال از امروز با سرمربی

اسماعیلی‌فر در بهترین فرم، محروم از سپاهان

کنایه «نون خ» به شعارهای مسئولین!

جانباز سرافراز «علی طحان سفلی» به خیل همرزمان شهیدش پیوست

پیانو نوازی با احساس ایمان قیاسی در خانه شیک و لاکچری اش / مجری جوان از هر انگشتش یک هنر میباره

پای آرمین زارعی هم به دادگاه باز شد!

قطعه جدید محسن چاوشی به نام «جهان لاغر» منتشر می‌‌شود

شکستن درختان به علت وزش باد شدید

جزئیاتی از پرونده‌های قاچاق دختران و خانه‌های فساد؛ 96 نفر دستگیر شدند

رودخانه تفت یزد سرریز شد، خیابان اصلی به زیر آب رفت

حکم اعدام برای 3 پسر به اتهام تجاوز به 2 دختر نوجوان

تقویم تاریخ/ شکست حمله نظامی آمریکا به ایران در طبس به علت طوفان شن

حکمت/ برای پدران خود خوبی کنید

از طعم این پلوتن غافل نشین

ترفندهایی برای شناخت آبلیموی تقلبی از اصل/ آبلیموی سنتی بخریم؟

وقتی دفعه اول باباش رو بدون ریش میبینه!

ساعت هوشمندی که اختلال در ریتم قلب را زودتر از وقوع پیش‌بینی می‌کند

چرا شادترین شاعر ایران سال‌ها نادیده گرفته شد؟

گران‌قیمت‌ترین نقل و انتقالات بازیکنان تهاجمی در تاریخ فوتبال

ستاره آرسنال: با خوش‌شانسی به چلسی گل زدم

روزهای شیرین ستاره‌ای که با استقلال فسخ کرده بود!

خط و نشان سیاوش اکبرپور برای سپاهان!

تشکر ستاره اینتر از عمو تیری

ستاره بایرن مونیخ: جایی نمی‌روم

سرنوشت قایدی در فصل آتی

العهد در فینال ای اف سی کاپ

علی نعمتی: جواب استقلالی‌ها را در زمین می‌دهیم

ستاره سیتی دیوانه انتقال به بارسلونا

سریال‌های جدید تلویزیون/ از بدل و آقای قاضی تا هشت‌پا و رویان

همه مرد های مجرد آبادی خواستگار گلاتاژ بودند!

برنامه عملیاتی برای تسریع در امر خدمت رسانی بهتر به جامعه ایثارگری طراحی شده است

نشست ستاد استانی کنگره ملی شهدای غریب در گلستان برگزارشد

نگاهی به کیک 4 طبقه جشن تولد محمود دینی بازیگر سریال آینه عبرت بعد از 36 سال / چقدر قیافه آتقی شکسته شده

تصاویر تازه آیلار عباسی بازیگر کودک نقش سرور در رحیل / بیرون سریال ببینید نمی شناسید

اعلام روزهای دارای بیشترین تصادف مرگبار در طرح نوروزی 1403

آغاز بارگذاری مدارک پذیرفته‌شدگان آزمون‌آموزگاری از امروز

تفال/ در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

خوشمزه‌تر از این سالاد نخوردی! حتما امتحان کن