آریا بانو

آخرين مطالب

ازدواج کبوترانی که پرواز کردند(شهید همت) گوناگون

  بزرگنمايي:

بانو نیوز -
ازدواج شهید همت
یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و بالا می‌کشم»
شهید محمدابراهیم همت
در سال 1359، همراه عده‌ای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن ‌جا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امدادرسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.
مهرماه همان سال، پس از این ‌که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال 1360، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن ‌جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود. باران همه‌ جا را خیس کرده بود و هم چنان می‌بارید. یک راست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.
وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن ‌جا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر حج رفته است.
آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم.
شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمده‌ای از منطقه پاک­سازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانه‌روزی «ناصر کاظمی» و همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.
بازگشت همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانه‌ای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم.
یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و بالا می‌کشم»
فردای آن شب خبر رسید که همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمی‌تواند سخنرانی کند، و به جای ایشان حاج همت می‌آید.
در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمه‌تمام رها کرد و رفت.
آن روزها ما هم چنان در منطقه، به مسؤولیت­هایی که داشتیم، می‌پرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.
من یک انگشتر عقیق به دست می‌کردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر می‌خواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این‌ که متوجه شد متأهل نیستم، همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای کلاهدوز به عنوان دبیر زیست‌شناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد. من هم بهانه‌ای آوردم و جواب منفی دادم.
در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخ­گویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانواده‌ام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانواده‌اش هم برای سرگرفتن این وصلت مُصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغه‌ها رها می‌کرد.
وقتی جواب منفی به همسر آقای کلاهدوز دادم، او اصرار کرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداکاری، صفا و صفات نیک اخلاقی حاج همت کرد. وقتی در تأیید او گفت:
«دیگران روی شهادت حاج همت قسم می‌خورند»، گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر می‌کنم.»
وقتی خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع با خبر شدند، آنها نیز سعی کردند مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آن ‌جا که اصرار کردند حداقل یک‌ بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم.
بالاخره قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای کلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آ‌ن‌ جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسول‌الله (ص)» در پیش بود و او می‌خواست در عملیات شرکت کند.
پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف می‌کرد وقتی موافقت خود را اعلام می‌کند، حاج همت بلافاصله بلند می‌شود می‌رود کنار طاقچه، به پاوه تلفن می‌کند و به برادر «حمید قاضی» می‌گوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند.
در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانواده‌ات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان»
برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود.
بلافاصله حرکت کردم؛ به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم.
دومین جلسه‌ای که با حاج همت صحبت کردم، همین زمان بود. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبت­های مختلفی مطرح شد؛ از جمله این ‌که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی می‌مانی یا خیر؟»
در جواب گفتم:
«کسی که با یک پاسدار ازدواج می‌کند، در واقع همه چیز را در زندگی‌اش پذیرفته است. من هم بر همین اساس می‌خواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشسته‌ام»
تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند ‌شد تا اتاق را ترک کند. گفت: این چه حرفی است که می‌زنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم می‌نشینی؟»
در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا کرده بود. بارها می‌گفت: «من نمی‌دانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشته‌اند، فرق می‌کند»
در آخر صحبت، به من گفت: یک خواهش دارم گفتم: بفرمایید!
گفت: خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام (ره) برویم. با تعجب پرسیدم: برای چی؟!
گفت: «به خاطر این‌که من نمی‌توانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»
من هم پذیرفتم.
قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان.
آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت: که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرف­ها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»
دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.
آن روز، یک لباس ساده تنم بود و یک جفت کفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.»
گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیه‌ای می‌کنی؟!»
وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است.
به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه کرد. البته نمی‌دانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد.
بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛ به شهرستان پاوه
منبع: Tebyan


لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/39279/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

روشی برای نقشه‌برداری از نانوحفره‌های روی غشاء ارائه شد

کناره‌گیری نویسندگان از «انجمن قلم آمریکا» در حمایت از غزه

روایتی متفاوت از دیدار سپاهان و ذوب‌آهن

دبل شهاب زاهدی در بازی امروز آویسپا فوکوکا مقابل جوبیلو ایواتا

فیلم کوتاه تغییر چهره با حضور کریستیانو رونالدو

تصمیمات احساسی و ذوب شدن آهسته فولاد

احتمال لغو سفر ملی‌پوشان ووشو به چین

سرمربی سابق تیم ملی ولز در آستانه حضور در تراکتور

زمان حضور بازیکن پرسپولیس در کمیته انضباطی مشخص شد

تصاویری از لحظات خداحافظی جیدن کاکس از تشک کشتی

فیلم شهرک در بخش مسابقه جشنواره بین‌المللی «کازابلانکا»

چهره ها/ شوخی جالب شاهرخ استخری با بازپخش سریال هایش

جامعه ایثارگری از بنیاد شهید و امور ایثارگران انتظاری جز تکریم ندارند

سینی غذای خوشمزه یک ساندویچ رژیمی از نگار فرهمند همسر پژمان جمشیدی +ویدیو / برای یک دورهمی دوستانه

ست روسری و کیف فوق العاده جذاب و سنتی المیرا شریفی مقدم / خانم مجری قوانین طلایی ست کردن رو بلده

فیلم موزیک «آمده ام تو به داد دلم برسی» با صدای علیرضا قربانی

ارسلان کامکار: خودمان را با پررویی تحمیل کرده‌ایم؛ ما را نمی‌خواهند!

لحظه انفجار مهیب بر اثر نشت گاز

جزئیاتی تازه درباره حذف اسم پدر و مادر از کارت ملی

دستگیری روانشناس روانی که با اسلحه و بی‌سیم از زنان اخاذی می‌کرد!

رقص زیبای ماهی های کوچولوی آبی

مناظر خیره کننده از دریاچه قلبی شکل

طرز تهیه کیک صورتی دخترونه

قبل و بعد از شام خوردن این نکات را رعایت کنید

نقش آزمایشگاه در جلوگیری از بستری های بی دلیل بیماران

پیست مسابقات فرمول یک با آسفالت نانویی روکش شد

اینتل بزرگترین رایانه نورومورفیک جهان را ساخت

چهار سؤالی که ارسطو به آنها پاسخ می‌دهد

کریستین بنتکه: منتظر درخشش دی‌بروینه در آمریکا باشید

کدام کشتی‌گیران سهمیه المپیک را کسب کردند؟

محسن ربانی: دوومیدانی ایران به تک ستاره‌ها متکی است

سورپرایز آنچلوتی؛ تغییرات مهم در ال‌کلاسیکو!

گلزنی شهاب زاهدی در بازی آویسپا فوکوکا مقابل جوبیلو ایواتا

صعود قایقرانان ایران به فینال قهرمانی آسیا

برگزاری جلسه تایید صلاحیت خریداران سرخابی‌

مودریچ هم‌وطنش را به رئال مادرید فروخت!

قرارداد سرمربی والیبال ایتالیا تا 2026 تمدید شد

مدیر مدرسه‌ دختر یا نامزد سابق پدر؟

خانواده جعفری‌جوزانی عزادار شدند

آهنگ «معین زد» رو از خود خواننده قشنگ‌تر خوندن!

برگزاری اولین همایش حقوق شهروندی و ایثار استان کرمان با حضور مدیرکل حقوقی و معاضدت قضایی بنیاد شهید و امور ایثارگران

رونمایی شهربانو منصوریان از پسرش آرشام که قراره مثل مامانش قهرمان باشه / چه پسر پر انرژی

علت آب نشدن چربی شکم تان اینجاست!!

آهنگ جدید/ «ماه من» از بابک جهانبخش منتشر شد

متن تلخ دخترِ حسین زمان درباره مرگ پدرش

افزایش 2 میلیون تومانی حقوق سرایداران مدارس

تصاویری عجیب از خسارت سیل امارات

دستگیری یکی از سرکردگان تبلیغ و فروش کوکائین در فضای مجازی

لیز خوردن خودرو در خیابان برفی

شاخ به شاخ دو خودرو با هم