طلاق در شب عروسي بخاطر افشاي راز زندگي نوعروس
اجتماعي
بزرگنمايي:
در راهروي مجتمع قضايي صدر، مراجعان زيادي حضور داشتند،
اما مرد جواني که دستبند به دست کنار مأمور پليس نشسته بود، توجه را جلب ميکرد.
شلوار جين بر تن داشت و به موهايش ژل زده بود، با صورتي آفتاب سوخته و کفشهاي خاکي.
منشي شعبه 244 از طرفين پرونده خواست وارد اتاق دادگاه شوند.
قاضي «حميدرضا رستمي» سرگرم مطالعه پرونده بود. بعد از آنکه مرد دستبند به دست،
پدر سالخوردهاش، وکيل زن جوان و مأمور روي صندليها نشستند، قاضي رو به مرد جوان گفت:
«همسرت مهريهاش را درخواست کرده و با وجود رأي قاضي طي چند ماه گذشته متواري بودي.
حالا اگر ضامني معرفي کني، به طور مشروط آزاد ميشوي
و فرصتداري 30 سکه مهريه همسرت را پرداخت کني.»
جدايي زوج جواناما «احمد» گفت: «من نه پولي دارم که بابت مهريه بپردازم و نه ضامني.»
قاضي همانطور که يکي از برگههاي پرونده را علامت ميزد، گفت:
«به هر حال حکم جلب شما صادر شده و اگر ضامني معرفي کني فرصتداري مهريه همسرت را بپردازي،
در غير اين صورت بايد به زندان بروي.» /دعوا و طلاق در شب عروسي
ناگهان مرد سالخورده از روي صندلي بلند شد و گفت:
«آقاي قاضي، ما از يک روستا در حوالي کرج آمدهايم و اينجا کسي را نداريم.
از شما ميخواهيم کمکمان کنيد تا اين غائله هر چه زودتر تمام شود.»
در اين ميان احمد نگاهي به پدرش انداخت و به فکر فرو رفت.
از روزي که او به يکي از دختران روستايشان علاقهمند شده بود
تا آن روز که سردي دستبند را بر دستانش حس کرد، حتي دو سال هم نميگذشت.
نخستين بار «يکتا» را در ميني بوس روستا ديد،
دختر جوان از کلاس خياطي در شهر برمي گشتکه در يک نگاه به او دل باخت.
ازدواجاحمد تعقيبش کرد و چند روز بعد پدر و مادرش را براي خواستگاري به خانه آنها فرستاد.
اما خانواده يکتا موافق خواستگار ديپلمه و بيکار نبودند.
ولي احمد نااميد نشد و کارت پايان خدمتش را برداشت و رفت دنبال کار.
اما پيدا کردن کار سخت بود.
مدتي بعد موفق شد از صندوق بازنشستگي پدرش وام بگيرد و يک مغازه کوچک خواروبار فروشي باز کند.
چند ماه بعد با وساطت ريش سفيدهاي فاميل، سرانجام خانواده دختر با خواستگاري احمد موافقت کردند.
فاصله خواستگاري تا ازدواج زوج جوان دو ماه هم طول نکشيد
و آنها حتي فرصتي براي گشت وگذار پيدا نکردند.
خانواده سنتي يکتا موافق حضور احمد در خانه خودشان نبودند و رفت و آمد داماد را تا شروع زندگي مشترک امر پسنديدهاي نميدانستند.
با اين حال احمد دلخوش بود که بهترين دختر روستايشان را به همسري انتخاب کرده است.
تا اينکه شب عروسي فرا رسيد و ميهمانان بعد از پايان جشن به خانههايشان رفتند.
اما ساعتي بعد از آنکه عروس و داماد وارد حجله شدند ناگهان به مشاجره و دعوا پرداختند.
پس از دخالت دو خانواده جر و بحث به درگيري کشيد.
همان شب دو خانواده به پاسگاه رفته و شکايتهاي متعدد عليه هم طرح کردند.
از يک طرف خانواده يکتا به خاطر کتک زدن عروس شاکي بودند
و از طرف ديگر خانواده احمد معتقد بودند عروسشان فريبکاري کرده و لکه ناشي
از بيماري «ماهگرفتگي» روي بدنش را از خانواده داماد پنهان کرده است.
در و مادر احمد معتقد بودند «ماهگرفتگي» عروس شگون ندارد و بايد اين ازدواج فسخ شود و…
يکتا براي فشار آوردن به احمد براي تشکيل زندگي مستقل، به خانه پدر خودش بازگشته
و مهريه 100 سکه طلا را به اجرا گذاشته بود.
در عوض احمد هم بيکار نماند و به خاطر پنهان کردن «ماهگرفتگي» عروس
دادخواست «فسخ نکاح» داد. اما قاضي وقت شعبه درخواست احمد را وارد ندانست
و او را به پرداخت مهريه ملزم کرد.
احمد هم پايش را در يک کفش کرد که ديگر نميخواهد با يکتا زندگي کند.
بنابراين خانواده نوعروس با استخدام وکيل، خواستههاي قانوني دخترشان را پيگيري کردند
و سرانجام پس از توافق طرفين قرار شد با پرداخت 30 سکه طلا
که تعدادي از آن يکجا و مابقي در اقساط سه ساله باشد زندگي مشترک آنها به پايان برسد.
بدين ترتيب زوج جوان بدون آنکه حتي يک روز هم زندگي کنند به طلاق رضايت دادند.
اما احمد که از پرداخت مهريه ناتوان بود روستا و مغازهاش را ترک کرد
و فراري شد تا اينکه سه ماه بعد دستگير شد.
در لحظاتي که قاضي دادگاه مشغول مطالعه پرونده بود،
احمد همچنان در گذشتهاش سِير ميکرد که پدرش بلند شد و گفت:
«آقاي رئيس، راهي ندارد که ما با خانواده عروسمان توافق کنيم تا پسرم به زندان نرود؟»
قاضي جواب داد:«شما مهلت داشتيد که طبق تعهد حق و حقوق عروستان را بدهيد.
اما به جاي پرداخت آن پسرتان فرار کرده.
به هر حال چارهاي نداريد. بهتر است با وکيل عروستان توافق کنيد.»
دعوا و طلاق در شب عروسيدر اين لحظه وکيل يکتا بلند شد و گفت:
«متأسفانه خانواده موکل من آسيبهاي روحي و جسمي زيادي خوردهاند تا حدي که ناچار به ترک روستا و زندگي در شهر شدهاند.
گر چه رقم 30 سکه چندان قابل اعتنا نيست،
اما بخشي از مشکلات زندگي جديد نوعروس را رفع خواهد کرد.
بنابراين امکان شانه خالي کردن داماد جوان از پرداخت مهريه وجود ندارد.»
بدين ترتيب قاضي به مرد سالخورده و پسرش تا پايان وقت اداري مهلت داد ضامن يا وثيقهاي به دادگاه ارائه دهند.
بعد هم آنها را به بيرون از دادگاه هدايت کرد. دو ساعت بعد مردي ميانسال که مدارکي در دست داشت
و همکار قديمي پدر احمد بود با سندي که در اختيار دادگاه گذاشت دستبند را از دستان احمد باز کرد.
اما در گوش او گفت: «بهتر است تو مثل پدرت به خرافات اهميت ندهي و بروي دنبال همسرت…
آن دختر بيچاره چه گناهي کرده؟
مگر خودش خواسته ماه گرفتگي داشته باشد؟ اين يک موضوع ارثي است و…».
احمد که با شنيدن اين حرفها سرش را پايين انداخته بود، به گريه افتاد و دست مرد سالمند را بوسيد.
بعد گفت:«فکر ميکنم همين کار را بايد بکنم. بهتر است سراغ همسرم بروم
و با عذرخواهي او را به خانه برگردانم. اميدوارم برگردد و…»
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/4657/