هواي دلتان را داشته باشيد
زنان جهان
بزرگنمايي:
لابد ميگوييد: همهجور دلتنگي ديده بوديم بهجز دلتنگي براي خود ...
اين ديگر چهجور دلتنگيست؟ نه ؟
کمي به آدمهاي اطرافتان که نگاه کنيد، خوب ميبينيد که تازگيها کمتر دلتان برايشان تنگ ميشود.
خودمانيم؛ کسي که در اين حوالي نيست، آيا اشتباه ميگويم؟!!!
انصافاً چند وقت است که سراغي از فلاني، آري، همان دوست قديمي يا حتي همين بستگان نزديک نگرفتهايم...؟!
قديمترها
بيش تر دلمان تنگ ميشد اما اين روزها آن قدر حجم ظرف دلتنگي مان،
مملو از دلتنگي براي خودمان است که ديگر جايي براي ديگران نمانده است!
البته غير قابل پيشبيني هم نبود ...
وقتيکه
سالها با بيتوجهي به احساسات، نيازها، خواستههاي قلبي و توجه به نداي
کودک درون، به آرامي از کنارشان ميگذريم، پر واضح است که حداقل پيامد آن،
اين حال عجيب و غريب ماست!
تازه، ماجرا به همين جا هم ختم نميشود. اگر امروز به فکر خودمان نيفتيم، بهزودي حتي دلمان براي خودمان هم تنگ نخواهد شد ...
همين
چند روز پيش که داشتم در مورد علل افسردگي تحقيق ميکردم، ديدم در بسياري
از سايتها نوشته است که علل افسردگي هنوز براي جامعه بشري نامعلوم است،
چقدر مضحک، خندهام ميگيرد ...
دليلي از اين شفافتر: که آنقدر
از خودمان دوري ميکنيم که ديگر دلمان براي خودمان هم آنقدري تنگ نميشود
که حتي نيمنگاهي هم در آينه به خود نمياندازيم...! باور نميکنيد؟!!!
من
زنان و مردان زيادي را ميشناسم که مدتهاست شانهاي به موهاي خود
نزدهاند يا فقط با اعتراض اطرافيان، تني به آب زده و استحمام ميکنند. به
نظر شما آيا اين، چيزي جز قهر با خود است؟!
لطفاً همين لحظه کمي با خود فکر کنيد و از خودتان بپرسيد: «دلتان چه ميخواهد؟!»
همين
الآن که برايتان مينويسم، من دلام ميخواهد ليوان چاي و شکلاتي که روي
ميزم خيره خيره به من زل زده است را ميل کنم... پس لطفاً کمي صبر کنيد تا
من به نداي دل خود پاسخ دهم...
و اما بعد...
راستش حالا که دوباره شروع به نوشتن ميکنم، کمي از آنچه که فکر ميکردم، ديرتر شده است، ميدانيد چرا...؟!
چون تا زمانيکه احساس گرسنگي، انديشه و ذکاوتم را به خود اختصاص داده بود، نميتوانستم برايتان حرفي/کلامي از جنس بلور بگويم...
موضوعي که سالهاست ذهن مرا به خود مشغول کرده، همين موضوع « توجه به نداي دل و پاسخ معقول به خواستههاست... »
لطفاً شما هم از همين لحظهي اکنون آغاز کنيد...
به
نداي واقعي درونتان گوش دهيد، با خودتان آشتي کنيد، وقتي دل نازکتان از
غم دلتنگي خود سبکبال شد، ميتواند همچون يک عاشق، دلش براي صداي يک چکاوک
هم تنگ شود، يا شايد دلش بوي بهارنارنج را بخواهد يا شايد هم خوردن يک
بشقاب باقالي گُلپرزده پاي کوه دربند را.
از کسي که هنوز دلتنگ خود
است، چه انتظار که بهياد بياورد نهال درخت کاشته شده بر سر تربت پدر را
که مدتهاست تشنهي ليوان آب فاتحهخوانيست که گمان ميکرد روزي اگر پدر
را نبيند، خواهد مُرد...
ديگر ملالي نيست. به قول صالحي بزرگ «جز گمشدن گاهبهگاه خيالي دور، که مردم به آن شادماني بيسبب ميگويند...!
لطفاً تظاهر را کنار بگذاريد، کسي به شبه قهرمان مدال نميدهد و از هر رستمنامي، سهراب پهلوان زائيده نخواهد شد!
عزيز من بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد، نه به آن چه مينگري.
اين حق مسلم توست که حال خودت را دريابي... لطفاً اگر غمگيني، اداي سرخوشان را درنياور و نگو حال من عاليست...
و اگر مسرور و شادماني، اداي غمگساران را درنياور که خداي ناکرده چشم زخم ديگران، کمي از شادي مفرطت بکاهد ...
واي
بر ما چه ناآگاهانه به جنگ الهه درون خود ميرويم و چه مغرورانه گمان
ميکنيم که پيروزيم. آنچه گفتم، نه تنها رهايي از اندوه و ماتم و افسردگي
بود، بلکه به زبان اين قاصر:
« شايد رمز خوشبختي باشد »
چرا وقتيکه خوابت نميآيد، تختخواب غمناک خود را در آغوش ميگيري...؟
و چرا وقتيکه دلت ميخواهد در يک عصر بهاري چند دقيقهاي چُرتي بزني، همه ميگويند چه وقت خواب است؟!
راستي ساعت شامخوردن، چه ساعتيست؟! زماني بهغير از آنکه گرسنه ميشويم. »
همين
بيتوجهيها به خواستههاي دل است که امروز، روزگاري را برايمان ميسازد
که وقتي هنوز حداقلها را هم نميدانيم، گمان ميکنيم ميتوانيم ازدواج
کنيم چون ( الآن ساعت ازدواج است )...
و از بس ديگران ميگويند دير شده، چه ناآگاهانه به مقام پدر و مادر نائل ميشويم...
شما را به خدا بياييد کاري بکنيم...
حالا ديگر اين جان تو و جان پرستوهاي مهاجري که هر بهار به آسمان شهر شما کوچ ميکنند...
و حرف آخر اين که...
ما خودبهاريم ، خويشتن را کرده ايم گم
کوروشتابان خود به دنبال بهاريم
فقدان هرعلت همه سوزوتب ماست
ازآن به عمر خود چومرغ بي قراريم
ما نوبهاريم کرده ايم گم ليک خودرا
نالان همه ازسوزدلگير زمستان
مازخمي خارخوديم ، بي راي اغيار
ازماست برما ، زخم و هم دارو ودرمان
لینک کوتاه:
https://www.aryabanoo.ir/Fa/News/4862/