آریا بانو
فرقي نميکنه ازدواج کرده ايد يا نه !اين مطلب را حتما بخوانيد!
شنبه 28 مرداد 1396 - 5:04:15 PM
بيتوته - زناشويي
بانو نيوز -




فکر طلاق,معشوقه جديد,شرايط طلاق
وقتي آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده مي‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، بايد چيزي را به تو بگويم. او نشست و به آرامي مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتي توي چشمانش را خوب مي‌ديدم.

يکدفعه نفهميدم چطور دهانم را باز کردم. اما بايد به او مي‌گفتم که در ذهنم چه مي‌گذرد. من طلاق مي‌خواستم. به آرامي موضوع را مطرح کردم. به نظر نمي‌رسيد که از حرفهايم ناراحت شده باشد، فقط به نرمي پرسيد، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. اين باعث شد عصباني شود. ظرف غذايش را به کناري پرت کرد و سرم داد کشيد، تو مرد نيستي! آن شب، ديگر اصلاً با هم حرف نزديم. او گريه مي‌کرد. مي‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگي‌اش آمده است. اما واقعاً نمي‌توانستم جواب قانع‌کننده‌اي به او بدهم. من ديگر دوستش نداشتم، فقط دلم برايش مي‌سوخت.

با يک احساس گناه و عذاب وجدان عميق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قيد شده بود مي‌تواند خانه، ماشين، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهي به برگه‌ها انداخت و آن را ريز ريز پاره کرد. زني که 10 سال زندگيش را با من گذرانده بود برايم به غريبه‌اي تبديل شده بود.

از اينکه وقت و انرژيش را براي من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمي‌توانستم به آن زندگي برگردم چون عاشق يک نفر ديگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوي من گريه سر داد و اين دقيقاً همان چيزي بود که انتظار داشتم ببينم. براي من گريه او نوعي رهايي بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خيلي دير به خانه برگشتم و ديدم که پشت ميز نشسته و چيزي مي‌نويسد. شام نخورده بودم اما مستقيم رفتم بخوابم و خيلي زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن يک روز لذت بخش با معشوقه جديدم خسته بودم. وقتي بيدار شدم، هنوز پشت ميز مشغول نوشتن بود. توجهي نکردم و دوباره به خواب رفتم.

صبح روز بعد او شرايط طلاق خود را نوشته بود: هيچ چيزي از من نمي‌خواست و فقط يک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن يک ماه هر دوي ما تلاش کنيم يک زندگي نرمال داشته باشيم. دلايل او ساده بود:

وقت امتحانات پسرمان بود و او نمي‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

براي من قابل قبول بود. اما يک چيز ديگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زماني که او را در روز عروسي وارد اتاقمان کردم به ياد آورم. از من خواسته بود که در آن يک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودي ببرم. فکر مي‌کردم که ديوانه شده است. اما براي اينکه روزهاي آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجيبش را قبول کردم.

درمورد شرايط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خنديد و گفت که خيلي عجيب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌اي هم که سوار کند بايد بالاخره اين طلاق را بپذيرد.


فکر طلاق,معشوقه جديد,شرايط طلاق
از زمانيکه طلاق را به طور علني عنوان کرده بودم من و همسرم هيچ تماس جسمي با هم نداشتيم. وقتي روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بيرون بياورم هر دوي ما احساس خامي و تازه‌کاري داشتيم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببين مامان رو بغل کرده.

اول او را از اتاق به نشيمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودي بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمي ناراحت بودم. او را بيرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهايي سوار ماشين شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوي ما برخورد راحت‌تري داشتيم. به سينه من تکيه داد. مي‌توانستم بوي عطري که به پيراهنش زده بود را حس کنم. فهميدم که خيلي وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهميدم که ديگر مثل قبل جوان نيست. چروک‌هاي ريزي روي صورتش افتاده بود و موهايش کمي سفيد شده بود. يک دقيقه با خودم فکر کردم که من براي اين زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتي او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صميميت بينمان برگشته است. اين آن زني بود که 10 سال زندگي خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهميدم که حس صميميت بينمان در حال رشد است.

چيزي از اين موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر مي‌رفتند، بغل کردن او برايم راحت‌تر مي‌شد. اين تمرين روزانه قوي‌ترم کرده بود!

يک روز داشت انتخاب مي‌کرد چه لباسي تن کند. چند پيراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبي پيدا نکرد. آه کشيد و گفت که همه لباس‌هايم گشاد شده‌اند. يکدفعه فهميدم که چقدر لاغر شده است، به همين خاطر بود که مي‌توانستم اينقدر راحت‌تر بلندش کنم.

يکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه اين درد و غصه‌هاست که اينطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کني و بيرون بياوري. براي او ديدن اينکه پدرش مادرش را بغل کرده و بيرون ببرد بخش مهمي از زندگيش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزديکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت.

صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون مي‌ترسيدم در اين لحظه آخر نظرم را تغيير دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بيرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خيلي طبيعي و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسيمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتيم شد. در روز آخر، وقتي او را در آغوشم گرفتم به سختي مي‌توانستم يک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهميده بودم که زندگيمان صميميت کم دارد. سريع سوار ماشين شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

وقتي رسيدم حتي در ماشين را هم قفل نکردم. مي‌ترسيدم هر تاخيري نظرم را تغيير دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشي‌ام هم بود در را به رويم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، ديگر نمي‌خواهم طلاق بگيرم.

او نگاهي به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روي پيشاني‌ام گذاشت و گفت تب داري؟ دستش را از روي صورتم کشيدم. گفتم متاسفم. من نمي‌خواهم طلاق بگيرم. زندگي زناشويي من احتمالاً به اين دليل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئيات زندگيمان توجهي نداشتيم نه به اين دليل که من ديگر دوستش نداشتم.

حالا مي‌فهمم ديگر بايد تا وقتي مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بيرون بياورم. معشوقه‌ام احساس مي‌کرد که تازه از خواب بيدار شده است. يک سيلي محکم به گوشم زد و بعد در را کوبيد و زير گريه زد.

از پله‌ها پايين رفتم و سوار ماشين شدم. سر راه جلوي يک مغازه گل‌فروشي ايستادم و يک سبد گل براي همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسيد که دوست دارم روي کارت چه بنويسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتي مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت مي‌کنم و از اتاق بيروم مي‌آورمت.

شب که به خانه رسيدم، با گلها دست‌هايم و لبخندي روي لبهايم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتي به خانه رسيدم ديدم همسرم روي تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان مي‌جنگيد و من اينقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که اين را نفهميده بودم. او مي‌دانست که خيلي زود خواهد مرد و مي‌خواست من را از واکنش‌هاي منفي پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهري مهربان بودم.

جزئيات ريز زندگي مهمترين چيزها در روابط ما هستند. خانه، ماشين، دارايي‌ها و سرمايه مهم نيست. اينها فقط محيطي براي خوشبختي فراهم مي‌آورد اما خودشان خوشبختي نمي‌آورند.

سعي کنيد دوست همسرتان باشيد و هر کاري از دستتان برمي‌آيد براي تقويت صميميت بين خود انجام دهيد.
منبع:دلگرم



http://www.banounews.ir/fa/News/11612/فرقي-نميکنه-ازدواج-کرده-ايد-يا-نه-!اين-مطلب-را-حتما-بخوانيد!
بستن   چاپ