آریا بانو
داستانک/ ماجرای نجات از جنگل
يکشنبه 11 فروردين 1398 - 21:48:07
آریا بانو -
داستانک/ ماجرای نجات از جنگل
١٨٨
٠
آخرین خبر / یک روز نزدیکای غروب موقع برگشتن از ده پدریم تو شمال، یاد بابام افتادم که می گفت "جاده قدیمی با صفاتره و از وسط جنگل رد میشه"؛ من احمق هم جای اینکه از جاده اصلی بیام، پیچیدم تو خاکی، چهل پنجاه کیلومتری از جاده اصلی دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نشد که نشد. وسط جنگل، کم کم هوا داشت تاریک می شد، نم بارون هم گرفت، ترس بَرم داشته بود. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دید، نه چیزی رو درست حسابی می بینم، نه از موتور ماشین سر در میارم. راه افتادم تو دل جنگل، چند تایی داد هم زدم و کمک خواستم. دیگه بارون حسابی تند شده بود، هوا هم کاملا تاریک.
یه صدایی اومد، فکر کردم حیوونی چیزیه، رعد و برق هم وحشتناک بود. ترسیدم و فرار کردم طرف جاده، تو سرازیری سُر خوردم و چند تا کله معلق رفتم ، قلبم داشت وا میستاد. یهو دیدم یه ماشینی کنار جاده وایستاده. بی معطلی پریدم صندلی عقب ماشین. اینقدر ترسیده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!! داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد، هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه، تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی داد بزنم. ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم، که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. یهو یه دستی از بیرون پنجره اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده، نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند. هول کرده بودم، نفسم بالا نمی اومد. سرم داشت می ترکید. از دور نور چند تا چراغ رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و پریدم بیرون. توی اون گِل و شُل، اینقدر تند میدویدم که نفس کم آورده بودم. رسیدم اول آبادی، رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم کف زمین. بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند و متعجب من رو نگاه می کردند. یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: "فلانی نیگا ! این همون پسر دیوونه است که وقتی ما داشتیم ماشینتو هل میدادیم، یهو پرید تو ماشین."!

http://www.banounews.ir/fa/News/147553/داستانک--ماجرای-نجات-از-جنگل
بستن   چاپ