آریا بانو -
داستانک/ غول قرمز اتاق
٦٥
٠
خراسان / آخر شب خسته از راه رسیدم. همسرم خواب بود. خواستم مسواک بزنم و بروم بخوابم که دیدم
دختر چهار سالهام خوابآلود جلوی دستشویی ایستاده و چشمهایش را میمالد. آهسته پرسیدم: «چرا بیداری بابایی؟» گفت: «تو اتاقم غول قرمز اومده!» خندهام را خوردم و گفتم: «بیا بریم دعواش کنیم...» و به سمت اتاقش رفتم. چراغ را روشن کردم و با دست به در اتاق کوبیدم. ناگهان دخترم سرش را از زیر پتو بیرون آورد و هراسان گفت: «چی شده بابایی؟!» خشکم زد. با احتیاط به بیرون اتاق نگاه کردم.موجودی شبیه دخترم با چشمهای قرمز جلوی در ایستاده بود و میخندید.