آریا بانو
داستان مردی که کمک می خواست
پنجشنبه 9 خرداد 1398 - 18:49:29
آریا بانو -

برای دیدن این کلیپ لطفا امکان استفاده از جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال نمایید،و از مرورگر خود را بروزرسانی نمایید

٦٤٨
٠
نگاه / به گذشته پرمشقت خویش می اندیشید , به یادش می افتاد که چه روزهای تلخ و پرمرارتی را پشت سر گذاشته . روزهایی که حتی قادر نبود طعام روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم کند . با خود فکر می کرد که چگونه یک جمله کوتاه فقط یک جمله که در سه نوبت , پرده گوشش را نواخت به روحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد و او و خانواده اش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد . او یکی از سحابه ی رسول اکرم ( ص ) بود , فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود . در یک روز که حس کرد که دیگر کارد به استخوانش رسیده با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم ( ص ) شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند . با همین نیت رفت ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم ( ص ) به گوشش خورد . هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند , خداوند او را بی نیاز می کند . آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش برگشت . باز با هیولای مهیب فقر که همچنان در خانه اش سایه افکنده بود روبه رو شد . ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم ( ص ) حاضر شد . آن روز همان جمله را از رسول اکرم شنید . هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم ولی اگر کسی بی نیازی بورزد , خداوند او را بی نیاز می کند . این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید به خانه خویش بازگشت و چون خود را همچنان در چنگال فقر , ضعیف و بیچاره و ناتوان می دید برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم ( ص ) رفت و باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت در آمد و با همان آهنگ که به دل قوت و به روح اطمینان می بخشید همان جمله را تکرار کرد . این بار که آن جمله را شنید اطمینان بیشتری در قلب خود حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است . وقتیکه خارج شد با قدم های مطمین تری راه می رفت . با خود فکر می کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهد رفت . به خدا تکیه می کنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعه گذاشته شده استفاده می کنم و از او می خواهم که مرا درکاری که پیش می گیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد . با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است . بنظرش رسید عجالتاً اینقدر از او ساخته است که به صحرا برود و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد . رفت و تیشه ای امانت گرفت و به صحرا رفت هیزمی جمع کرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خویش را چشید . روزهای دیگر به این کار ادامه داد تا تدریجاً توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد . باز هم به کار خود ادامه داد تا اینکه زندگی مرد به کل تغییر یافت . روزی رسول اکرم ( ص ) به او رسید و توسل کنان فرمود : هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می دهیم ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می کند .

http://www.banounews.ir/fa/News/165527/داستان-مردی-که-کمک-می-خواست
بستن   چاپ