آریا بانو
یادداشت های اعتمادالسلطنه در 20 تیر 1261 خورشیدی:
شاه مرا تمسخر کردند، لج کرده عرض کردم شما هم امشب شام ندارید!
جمعه 21 تیر 1398 - 10:01:32 AM
آریا بانو - بخشی از خاطرات اعتماد السلطنه در روز دوشنبه 20 تیر1261 را می‌خوانیم.

صبح زود خود ذات اقدس حرکت فرمودند. بنده هم در رکاب بودم. قدری از راه را تاریخ اسکندر همان‌طور سواره خواندم. بعد راه بد شد. از سفیدآب به آن‌طرف که اول گردنه است بارهای مردم اردو راه را گرفته بود که محال بود گذشت. ذات همایونی از بی‌راهه به کوه زدند. ما هم تقلید کردیم. قدری که رفتم راه چون بد بود پیاده شدم. دو ثلث گردنه را پیاده بالا رفتم. بعد به نقطه‌ای رسیدم که راه دو قسمت می‌شد. قسمتی به جاده معمول می‌‌رفت، طرفی به راه کوه. منتظر بودم که چه باید کرد. امین‌السلطان و امین‌السلطنه را دیدم که رسیدند و از بی‌راهه رفتند. چون همراهی مردمان خوشبخت و با اقبال غالبا بی‌ضرر است سیاهی آن‌ها را گرفته رفتم. الحق اقبال خوب است. از همان بی‌راهه که حضرات می‌رفتند به قله کوه و گردنه رسیدیم بی‌زحمت زیاد. ارتفاع قله این گردنه که به گردنه ورارود معروف است تا سطح زمین لار با اسباب ارتفاع که همراه بود گرفته شد ششصد ذرع است. امین‌السلطان و امین‌السلطنه و ایلخانی و آقای داماد مایل شدند ناهار صرف بکنند. مرا هم تکلیف کردند. ناهاری خوردیم. هوا یک مرتبه منقلب شد. ابر و رعد و برق بروز کرد. از ناهارگاه الی منزل باران شدیدی بارید. تمام لباس‌ها تر شد. به اردو که رسیدیم من منزل رفتم. جای چادر من خشک بود به واسطه این‌که دیشب آمده بودند چادر زده بودند. خود را خوشحال دیدم که اقلا جای چادر خشک است و راحت خواهم بود. لباس یدکی که در ترک آبدار بود خواستم عوض نمودم. باران شدید شد. سیل برخاست. اول چادر حکیم طلوزان را گرفت و بعد چادر مرا. همین‌قدر چکمه پوشیده سوار شده از چادر بیرون جسته بالای تلی رفتم. صندلی گذاشته چتر سر گرفتم. در میان باران که واقعا مثل سیل می‌بارید نشستم، بی‌خیال. چراکه هرچه داشتم از اسباب زندگی آب و گل گرفته بود. یقین داشتم امشب در میان گل باید غرق شوم و هیچ غصه نداشتم. در این بین آشپزباشی شاه که اسباب آشپزخانه شاه را آب برده بود و جایی پیدا می‌کرد که اقلا جان خودش را حفظ کند بالای تل نزد من آمد. حیرت کرد که چرا بی‌قید و به این تشخص و بی‌اعتنایی بالای صندلی نشسته‌ام. نزدیک آمد پرسید. گفتم جز این چه باید کرد؟ گفت بهتر این است بروید خدمت شاه. پیاده از تل پایین آمدم. در میان گل و آب افتادم. خلاصه خود را به سراپرده همایون رساندم که آب گرفته بود. چادر حرم‌خانه و دیوان‌خانه یکی شده بود. شاه مرا که دیدند خندیدند و تمسخر کردند. عرض کردم چادرم را آب گرفته است. زیادتر خندیدند. لج کرده عرض کردم شما هم امشب شام ندارید! آشپزخانه و آبدارخانه شاه هم همین حالت است. آن‌جا بودم. بعد از مدتی باران بحمدالله ایستاد. به طرف منزل می‌رفتم. امین‌السلطان صدا زد رفتم. چای گرم خوبی دو سه استیکان داد. تریاک هم خوردم. بعد طرف منزل آمدم. همین قدر شد که یک چادر قلندری آدم‌ها به زحمت زده بودند. زمین گل، چادر تر! به قدری بد گذشت که مافوق ندارد. طلوزان هم شب چادر من آمد. شامی صرف شد. با نهایت کسالت خوابیدم. همه را به خیال اهل خانه خوابیدم که حال او چه خواهد شد.
منبع: روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، با مقدمه و فهارس از ایرج افشار، تهران : امیرکبیر، آذر 50،‌ صص 182 و 183.

http://www.banounews.ir/fa/News/173844/شاه-مرا-تمسخر-کردند،-لج-کرده-عرض-کردم-شما-هم-امشب-شام-ندارید!
بستن   چاپ