آریا بانو
داستانک/ جوان و دریاچه
شنبه 8 خرداد 1400 - 08:42:55
آریا بانو - یوتاب/ مرد جوان و زیبایی هر روز به کنار دریاچه می رفت تا زیبایی خویش را در آب تماشا کند. او آنچنان مجذوب تصویر خویش می شد که روزی به آب افتاد و در دریاچه غرق شد. در مکانی که به آب افتاده بود، گلی رویید که آن گل را نرگس نامیدند.
پس از مرگ نرگس، پریان جنگل به کنار دریاچه آب شیرین آمدند و آن را لبالب از اشکهای شور یافتند.
پریان پرسیدند: چرا گریه می کنی؟
دریاچه جواب داد: برای جوان گریه می کنم.
پریان گفتند: هیچ جای تعجب نیست،‌ چون هرچند که ما پیوسته در بیشه ها به دنبال او بودیم، تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی.
آنگاه دریاچه پرسید: مگر جوان زیبا بود؟
پریان شگفت زده پرسیدند: چه کسی بهتر از تو این را می داند؟ او هر روز در ساحل تو می نشست و به روی تو خم می شد.
دریاچه لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت: من برای جوان گریه می کنم، اما هرگز متوجه زیبایی او نشده بودم. من برای جوان گریه می کنم زیرا هر بار که او به روی من خم میشد، می توانستم در ژرفای چشمانش بازتاب زیبایی خویش را ببینم.

http://www.banounews.ir/fa/News/596452/داستانک--جوان-و-دریاچه
بستن   چاپ