ازدواج شـوم خانـم معلم
يکشنبه 8 مرداد 1396 - 2:05:57 PM
روزنامه ايران
|
|
بانو نيوز - خانم معلم ميانسال که به اصرار خانوادهاش تن به ازدواج با مرد مطلقهاي داده بود، پيش از فرارسيدن دومين سالگرد ازدواجشان، براي طلاق راهي دادگاه خانواده شد.
به گزارش بانو نيوز؛ «نرگس» در هياهوي راهروهاي مجتمع قضايي ونک روي نيمکت نشسته بود و به گذشتهاش فکر ميکرد. او تا همين دو سال پيش به جز کار در مدرسه دغدغه ديگري نداشت. اما حالا پشت در اتاق شعبه 261 دادگاه خانواده نشسته بود تا نوبت رسيدگي به پروندهاش برسد. نرگس آمده بود تا مهريه 100 سکه طلا را ازشوهرش مطالبه کند.
خانم معلم مانتو شلوار ساده رسمي پوشيده بود.دلش ميخواست داستان زندگياش را بنويسد و در زنگ انشا بخواند. در دل با خودش ميگفت: «حيف شد که معلم انشا نيستم. اما اشکالي ندارد، شايد انتشار داستان زندگي من به درد دختران جوان بخورد.»
من نرگس، 47 ساله هستم. تا دو سال و چند ماه پيش دنياي آرامي داشتم. دلم به تدريس و تربيت بچههاي مردم خوش بود. هيچ وقت به ازدواج فکر نکرده بودم. خيال ميکردم ازدواج براي دختراني است که کار نميکنند يا دوست دارند بچه داشته باشند، در حالي که من هم کار ميکردم و هم بچههاي زيادي در مدرسه داشتم.
جدا از اين دوست داشتم از پدر و مادر پيرم مراقبت کنم و تا وقتي زندهاند پرستارشان باشم.
اما پدر و مادرم از اين وضع خوشحال نبودند و از چند سال پيش که آخرين خواهر و برادر بزرگترم ازدواج کردند دائم در گوشم ميخواندند که خوب نيست مجرد بمانم.
مادرم به همه فاميل و آشناها سپرده بود برايم شوهر پيدا کنند و پدرم هر جا که ميرفت مرا با خودش ميبرد تا به اين بهانه دوستانش متوجه شوند دختر مجردي در خانه دارد. من هيچ وقت آرايش نميکردم و در هيچ مراسمي لباسهاي خاصي نپوشيده بودم. تنها به کتاب خواندن و درس دادن و گاهي هم اردوهاي مدرسه سرگرم بودم و هيچ علاقهاي به خرج کردن حقوقم در پاساژهاي شهر نداشتم.
اما پدر و مادرم آنقدر اصرار کردند و مرا از عاق والدين ترساندند که بالاخره قبول کردم ازدواج کنم. با اين شرايط دختري به سن و سال من خواستگار چنداني نداشت. همان چند نفري هم که پا پيش گذاشتند يا نقص عضو داشتند يا مهر طلاق بر شناسنامه شان خورده بود، يا اينکه شغل و درآمدي نداشتند.
در اين ميان مردي 55 ساله از راه رسيد که فاميلمان بود ولي به خاطر لجبازي پدرش سالها هيچ رفت و آمدي با فاميل نداشت. مرد پولداري که خيلي خوش لباس و مؤدب بود. او تازه از همسرش جدا شده بود و ميگفت به او خيانت شده.
سرانجام به شخصيتاش اعتماد کردم و با يک مراسم ساده به خانهاش رفتم. اما از فرداي همانروز دو دخترش براي زندگي به خانه ما آمدند. شوهرم معذرت خواهي کرد و گفت؛ «اگر متوجه ميشدي که با بچههايم زندگي ميکنم، زنم نميشدي» با اين حال به همسرم گفتم: «بعيد است من در اين سن بچهدار شوم.
پس دختران تو را مثل بچههاي خودم خواهم دانست همين کار را هم کردم و علاوه بر خانه داري در درسهاي مدرسه هم کمک حالشان بودم. اما همسرم خيلي زود رنج بود و به هر بهانه اي عصباني ميشد. اوايل ازدواج فقط بحث و جدل ميکرديم، اما چند ماه بعد جلوي بچهها سيلي محکمي به صورتم زد. دخترها از من دفاع ميکردند اما آنها را تهديد کرد که از خانه بيرونشان مياندازد.
سال گذشته بارها و به بهانههاي مختلف کتکم زد. يک بار بعد از کتک خوردن تصميم گرفتم به پليس خبر بدهم. اما خودزني کرد و با شهادت پدر و مادرش برايم پروندهسازي کرد. مانده بودم چه کنم؟ در نهايت تصميم گرفتم هر چه ميگويد گوش کنم. اما باز هم بهانه تازهاي پيدا ميکرد و کتکم ميزد.
يک بار ميخواست خفهام کند، اما دخترانش نجاتم دادند. روي برگشتن به خانه پدري را نداشتم، ميترسيدم دلشان بشکند و در اين سالهاي پيري غصه بخورند. سرانجام تصميم گرفتم به مشاور خانواده مراجعه کنم. مشاورها از نظر روحي کمک زيادي کردند، اما چون همسرم حاضر به همکاري نميشد، روال زندگي ما تغيير نکرد. بالاخره ناچار شدم به دادگاه مراجعه کنم و دادخواستي براي دريافت مهريه بدهم شايد به خودش بيايد…»
خانم معلم همانطور که در راهروي دادگاه شعبه 261 نشسته بود، آهي کشيد و به اطرافش نگاهي انداخت. از کيفش بطري آب معدني کوچکي را بيرون آورد، جرعه اي نوشيد و ادامه داد: «شوهرم خيلي بد دهن و عصبي است.
معلوم نيست چطور شرکتش را اداره ميکند؟ او هر وقت به خانه ميآيد بهانهاي براي دعوا پيدا ميکند. بعضي اوقات هم در خودش فرو ميرود. فاميلهايمان ميگفتند مشروبات الکلي مينوشد. اما در خانه چيزي نديدهام.
حتي سيگار هم نميکشد. اما معمولاً بيحوصله است. در اين دو سالي که با هم ازدواج کردهايم نه مسافرت رفته بوديم و نه در ميهمانيهاي فاميلي شرکت کردهايم. همه جا فقط من و دخترهايش با هم بودهايم. يک بار هم همسر قبلياش را در يک مراسم ختم فاميلي ديدم. گفت دلش برايم ميسوزد که فريب شوهر سابقش را خورده ام. اما من چه کار ميتوانستم بکنم؟
شوهرم در ميان جمع خيلي خوش برخورد و مؤدب به نظر ميرسد. شيک پوش است و در خرج کردن خساستي ندارد. با همه غريبهها همينطور است.
اما در خانه از آن آدم باشخصيت خبري نبود و مثل هيولا به جان من و بچههايش ميافتد. پدر و مادر من هم معتقدند اگر طلاق بگيرم آبروي خانوادهمان ميرود. ماندهام چه کنم که زندگي روي خوش به من نشان بدهد؟ اگر طلاق بگيرم دخترهاي بخت برگشتهاش چه ميشوند؟ مادرشان که قادر به نگهداري از آنها نيست. کاش…»
دقايقي بعد خانم معلم با دعوت منشي دادگاه از جايش بلند شد و در اوج دلشکستگي وارد دادگاه شد.
http://www.banounews.ir/fa/News/6920/ازدواج-شـوم-خانـم-معلم
|