آریا بانو
سقای راهپیمایی اربعین
چهارشنبه 2 آبان 1397 - 17:48:37
ایرنا - زن و خانواده
آریا بانو - تهران- سرصف مدرسه ایستاده بودم. ناظم داشت برای بچه ها در همان چند دقیق قبل رفتن به کلاس در خصوص مراسم راهپیمایی اربعین صحبت می کرد که یکدفعه از بیرون مدرسه صدای نوحه ای توجه ام را جلب کرد. «کربلا، کربلا، کربلا اللهم ارزقنا».

به یکباره دلم شروع کرد به جوشش و دست و پام به گزگز افتاد. آقای صدری ناظم مدرسه در حال ادامه صحبت با بچه ها بود ولی من با صدای نوحه داشتم تو عالم خودم مثل دهه اول محرم تو تکیه بیت العباس سینه زنی می کردم و با نوحه خوان همنوا شده بودم «با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته، انگار دستی اومده و از غیب روی دلم این جور نوشته، کربلا کربلا کربلا اللهم ارزقنا».
تو همین حال و هوا بودم که ناظم صدا زد، سید محسن حسینی چرا ایستادی به همراه صف با نظم و ترتیب به سمت کلاس حرکت کن. فهمیدم که صحبت های او با دانش آموزان تمام شده و باید بریم سرکلاس.
دو هفته مانده به مراسم راهپیمایی اربعین بود و خیلی دلم می خواست اگر قسمت من هم شود در این ایام برای عرض ارادت در کنار بارگاه سید الشهدا (ع) و برادرش حضرت عباس (ع) باشم و تو بین الحرمین مشغول سینه زنی و سوگواری.
زنگ تفریح بود که صدای پچ پچ دو نفر از بچه های مدرسه را شنیدم که یک از آنها علی فرجی همکلاسیم از خانواده شهدا و پدرش حمیدرضا فرجی جانباز شهید بود. داشت به یکی دیگر از بچه ها می گفت: دایی من کاروان داره و می خواهد هفته آینده برود کربلا و در ایام مراسم اربعین آنجا باشد و من هم می خواهم با آنها بروم.
انگار یکی داشت من را هل می داد و می گفت برو جلو زودباش معطل نکن. با شک و تردید و آهسته آهسته رفتم جلو و نزدیک علی فرجی رسیدم. گفتم: سلام. علی با تعجب جواب سلام من را داد و گفت: کاری داری. گفتم: آره. علی گفت: خوب بگو. گفتم: شنیدم دایی تو می خواهد برود کربلا اگر امکان دارد بپرسی می تواند یک نفر را هم به همراه خود به این سفر ببرید؟ علی با کمی مکث پرسید آن یک نفر چه کسی است؟ با کمی دست دست کردن و تاخیر گفتم: اگر اشکالی ندارد اول بپرس و اگر جواب مثبت داد آن وقت می گویم.
علی فرجی خیلی بچه با صفا و دوست داشتنی بود و در عین حال درسخوان، بیشتر مدرسه او را می شناختند و مدیر و ناظم مدرسه و حتی معلم ها با احترام با او رفتار می کردند و به قول بچه ها حرفش برو داشت و کارش درست بود.
بعد از پایان ساعت مدرسه به سرعت رفتم خانه و قضیه را با مادرم در میان گذاشتم و داستان را به او گفتم. مادرم گفت: عیبی ندارد فقط باید با پدرت هم مشورت کنی و اجازه او را بگیری.
پدرم شب از سرکار آمد خانه و موضوع کربلا را با او در میان گذاشتم. پدرم هم با توجه به شناختی که قبلا از علی و به ویژه دایی او که کاروان زیارتی داشت، با اعلام شروطی موافقت کرد. آن شب را تا صبح از خوشحالی نخوابیدم و همین طور به فکر جواب گرفتن از علی فرجی بودم.
صبح که به مدرسه رفتم چشم انتظار علی فرجی بودم. دل تو دلم نبود. همش خدا خدا می کردم پاسخ علی مثبت باشد. زنگ خورد، رفتیم سرکلاس و من علی را تو حیاط مدرسه ندیدم. زنگ تفریح بعدی که زده شد به سرعت رفتم سرکلاس، همان کلاسی که علی فرجی در آن است؛ همکلاسی های علی گفتند: علی فرجی امروز نمی آید و پیام داده که کاری برایش پیش آمده، خیلی دلم گرفت و هزار راه رفت. به یاد آن نوحه روز گذشته افتادم که «کربلا کربلا، کربلا الهم ارزقنا»، از ته دل با خودم گفتم یا امام حسین (ع) اگر این سفر روزی من است پس تو خودت نصیب من گردان.
زنگ خورد و رفتیم سرکلاس و دو زنگ بعدی هم با دلشوره و نگرانی سپری شد. بعد از تعطیل مدرسه یکراست و به سرعت رفتم خانه. همین که رسیدم خانه، بعد از سلام، مادرم پرسید چرا حال نداری محسن؟ گفتم: علی فرجی همکلاسی ام قرار بود امروز برای من جواب آره یا نه بیاورد ولی مدرسه نیامده بود و من هم نمی دانم رفتنم به کربلا چه شد؟
مادرم هم اینکه حال و روز من را دید، پرسید: محسن جان علی فرجی را چقدر می شناسی؟ گفتم برای چه می پرسی خوب همکلاسی ام است و خیلی پسر خوب و درسخوانی است. مگر چه شده است؟
مادرم گفت: محسن جان امروز صبح دایی علی فرجی به همراه پدرت آمدن خانه ما و برای رفتن تو به این سفر زیارتی با یکدیگر در حضور من با هم صحبت کردند.
همین که مادرم این سخن را می گفت، به یکباره برق از چشمانم جهید و ضربان قلبم بالا رفت. می خواستم فریاد بزنم یا اباعبدالله (ع). مادرم ادامه داد: دایی علی یکی از دوستان قدیمی پدرت است و بعد از اینکه فهمید آن یک نفر که می خواهد به سفر کربلا با آنان همراه شود، تو هستی، خیلی خوشحال شده بود و به همراه پدرت آمده بود منزل ما تا اجازه تو را بگیرد و همراه آنان در مراسم اربعین امسال با کاروان آنان راهی کربلا شوی.
در عالم دیگری سیر می کردم و در پوست خود نبودم، که مادرم داد زد، محسن کجایی می فهمی چی می گویم. همین که به خودم آمدم پرسیدم چی شد، دایی علی فرجی آمد منزل ما. مادرم توضیح داد: بله، دایی علی همه ساله در این ایام با نام نویسی از اهالی مسجد محل یک کاروان چهل نفره به نام کاروان بنی فاطمه (س) آماده می کند و می برد کربلا و در آنجا موکب اسکان و پذیرایی از زوار امام حسین (ع) را برپا می کند.
مادرم ادامه داد: همه ساله در این کاروان به یاد دو طفلان مسلم (ع) دو نفر از نوجوانان به عنوان سقا در بین زوار آب تقسیم می کنند که امسال یکی از این دو نفر کاری برایش پیش آمده و نمی آید. دایی علی امروز با حضور در منزل ما درخواست کرد که اگر پدرت موافق باشد تو را برای مراسم امسال به این سفر ببرد و چنانچه موافق باشم کار تقسیم آب در بین زوار اربعین را قبول کنم.
سید محسن حسینی در حالی که چشمانش پر از اشک و لبانش به لرزه درآمده بود بعد از بیان این خاطره، گفت: با این اتفاق بود که فهمیدم هرکجا که باشی فقط دلت با امام حسین (ع) باشد و با معرفت از مولای خودت یاد کنی و سلام بفرستی، هر درخواستی داشته باشی به اجابت خواهد رساند و در این مرتبه از امام حسین (ع) خواستم حرم مطهرش و زیارت حرم حضرت عباس (ع) در کربلا را نصیبم گرداند که بدین طریق مراسم اربعین روزی ام شد.
از : سید مهدی حسینی

http://www.banounews.ir/fa/News/97990/سقای-راهپیمایی-اربعین
بستن   چاپ