آریا بانو
داستانک/ ترس از مردن جوانمردی
سه شنبه 24 ارديبهشت 1398 - 16:32:13
آریا بانو -
داستانک/ ترس از مردن جوانمردی
٤٤
٠
یکی بود / یر مردی سوار بر اسب از کویری گرم و سوزان عبور می کرد، از دور سیاهه ای را دید، نزدیکتر رفت، دیدی مردی خسته و از پا افتاده به سایه ناچیز بوته ای خزیده و پوست بدنش را آفتاب سوزانده. مرد ناتوان، با دیدن سوار فریاد کمک سر داد و تقاضای آب کرد.
پیرمرد بلافاصله از اسب پیاده شد و مَشک آب را بدست مرد داد. سپس او را سوار بر اسب کرد و گفت: " این اسب در این شنزار توان بیش از یک نفر را ندارد و تا آبادی بعدی چند ساعتی راه مانده است. من نیمی از راه را سوار بر اسب بوده ام. حالا مدتی تو سوار باش تا هم همسفر و هم صحبت باشیم، و هم از این برهوت جان سالم به در برده باشیم."
مرد ناتوان همین که بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود، صاحب اسب داد زد : اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم ! مرد اسب را نگه داشت . پیرمرد گفت : "هرگز این ماجرا را برای کسی تعریف نکن ؛ زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند و جوانمردی بمیرد."

http://www.banounews.ir/fa/News/157917/داستانک--ترس-از-مردن-جوانمردی
بستن   چاپ